خاطراتی از پنجمین سال زندگی آیهان
عکس دخترم آیهانه
31 فروردین 94 تولد سید رضا و سید امیر
این هم کادوی آیهان
فروردین 94 - اداره خوشگل مامان
14 بدر 1394
خونه باغ بابا جون
28 اسفند 93 جشن تولد اسرا
این هم از کادو و جعبه کادوی اسرا خانوم
این هم جعبه کادوی جشن دندونی کیانا خانوم
سبزه ای که برای آنا درست کردیم
اسفند 93 - مراسم جشن سال نوی مهد کودک در فرهنگسرا
آیهان در نقش کشاورز
این هم کادو از طرف مهد
اولین برف زمستان 93
گیفت هندوانه مهد
خونه بعد از برگشت آیهان از مهد
گیتار خوش صدای من
هنر گره زنی
پربازدیدترین عکس هفته نی نی عکس آیهان جونم شد. قراره براش جایزه بفرستن.
جایزه بالاخره رسید. وای که آیهان چه ذوقی می کرد براش از پست یه بسته آوردن
آذر 93 - اولین خاطره تلخ آیهان
پسر عزیزم آیهان
امروز برایت از اولین روز آذر 93 مینویسم تقریبا 5 سال است که زیباترین خاطراتت را در این وبلاگ برایت به تصویر می کشم از مسافرتهای زیبایت، از جشن تولدهایت، از روزهای شادت. ولی امروز تلخ ترین خاطره عمر چند ساله ات را برایت می نویسم. همه خاطراتت را به تصویر کشیدم ولی این خاطره که برایت تعریف میکنم به تصویر کشیدنی نیست. اینها را نه برای امروز بلکه برای روزی می نویسم که بزرگ شدی و این روزها رو به یاد نمی آوری. تنها فرد غریبه ای که در کودکیت در زندگی تو بود مردی بود به اسم آقای هوشنگ سعیدی. نه پدر بود نه مادر نه پدربزرگ بود نه مادر بزرگ نه عمو بود نه دایی فقط غریبه بود ولی برای من و تو پدر دوم بود. از وقتی تو نبودی تا زمانی که تو دلم تورو جابه جا می کردم تا این روز من و تو با عمو سعیدی مرند می رفتیم و برمی گشتیم. حدود 7 سال من هر روز با عمو سعیدی رفتم و برگشتم. آیهان چگونه بگویم تا همیشه یادت بماند. ای کاش فیلمی عکسی بود. تو تو ماشین عمو سعیدی بزرگ شدی. اولین روزی که تو رو سوار ماشین عمو سعیدی کردم 6 ماهت بود بعضی وقتا مجبور می شدم تو ماشین شیرت بدم. تو ماشین گریه می کردی، یه بار هم تو ماشین استفراغ کردی ولی عمو سعیدی عین پدر برایم محرم شده بود طوری رفتار می کرد که اصلا متوجه نیست من بهت شیر می دم. با گریه کردنهایت و بی قراری هایت تو ماشین می ساخت و کلمه ای نمی گفت. من و تو جلوی در خونه مامان جون سوار ماشینش می شدیم جلو می نشستیم تا تبریز راحت می رفتیم و سر کوچه پیاده می شدیم. تا دید تو سنگین تر میشی و نمی تونم جابه جات کنم از اون روز جلوی در خونمون پیاده می کرد. صبح تک زنگ می زد بعد ما می رفتیم بیرون می دیدیم جلوی در منتظره ما رو سوار می کرد و تا در خونه مامان جون میاورد. هر کی به من می گفت سختت نیست هر روز تبریز می ری برمی گردی خندم می گرفت می گفتم نه. عمو سعیدی جایی برای خستگی ما نمی ذاشت. یه پارچه رو شیشه می کشید که آفتاب رو صورتت نیفته. تو هم راحت می خوابیدی و تا تبریز خستگی در می کردی. وای که چه روزایی بود. زندگی چقدر آروم بود. هر روز که نمی تونست بیاد من هم مرخصی می گرفتم یا اگه مرند بودم خونه مامان جون می موندم بهم می گفت من نیستم شما هم نیایین با ماشینای بیرون سختتونه. هر وقت من می گفتم من فردا نیستم به مسافرهای همیشگیش می گفت من هم فردا نیستم. وقتی دو سالت تموم شد و زمان شیردهی من تموم شد دیگه من خونه مامان جون نمی رفتم. عمو سعیدی تو رو از خونه مامان جون برمی داشت به من می گفت خودتو اذیت نکن جلوی دانشگاه بایست من تو رو از اونجا برمی دارم. تو رو با هزار ترفند سرگرم می کرد تا اونجا گریه نکنی. همیشه بیچاره تو ماشینش شکلات داشت تا گریه می کردی با اون مشغولت می کرد تا اینکه بزرگتر شدی و کاملا بهش عادت کردی. جلوی دانشگاه که سوار می شدم می دیدم همه می خندن می فهمیدم باز سر به سر تو گذاشتن و تو یه چیزی گفتی. تو خسیس بازی در میاوردی و اونا می خندیدن. هر کاری می کردن بهشون چیزی بدی و تو نمی دادی و یه حرف شیرین می گفتی و باعث خنده اونا می شدی. صبح موقع سوار شدن سلام که می دادی می گفت سلام سلام سلاملار سنی ساخلاسین.
کوچولو که بودی تا پیاده می شد می رفتی پشت فرمون می نشستی اون هم می خندید و موقع سوار شدن بهت می گفت می خوای بشینم تو برون تو هم باورت می شد که می تونی ماشین برونی. همیشه قسم می خورد که منو اندازه دختراش دوست داره و آیهان با نوه هاش هیچ فرقی براش نداره. هر چی بگم و بنویسم کم گفتم. هر چقدر بنویسم تا این خاطرات را فراموش نکنی کار بیهوده ایست چون بزرگ که بشی همه این روزها از یادت خواهد رفت. وقتی این وبلاگ را به عنوان دفتر خاطراتت ورق می زنی و می خوانی بدان مرد بزرگی تو زندگیت بوده که همیشه باید برایش دعا و رحمت بخوانی چه طور که مادرت تا آخر عمر خوبی های او را فراموش نکرده و برایش هر روز فاتحه خواهد خواند.
اول آذر 93 عمو سعیدی طبق معمول اومد دنبالمون. هوا تاریک بود حدود ساعت 7 بود نزدیک صوفیان بودیم لاستیک های عقب ماشین کهنه بود و هی پشت ماشین تو جاده می لغزید. عمو سعیدی هم نگران و آروم رانندگی می کرد. تو هم خوابیده بودی. در عرض یک ثانیه دنیا سیاه شد دیگه هیچ چی ندیدم تا اینکه دیدم از خواب بیدارم می کنند. وقتی چشاممو باز کردم فهمیدم تصادف شدیدی کردیم. زانوهام و کمرم درد زیادی داشت. پسر گلم بدترین لحظه عمرم زمانی بود که بغلم را نگاه کردم دیدم تو نیستی فکر کردم اتفاق بدی برایت افتاده بلند داد زدم من بچه همراهم بود من بچه همراهم بود. مردمی که جمع شده بودن کنارمون گفتن نترس زندست پایینه داره تورو صدا می کنه. انگار دوباره متولد شدم. یه قدرت عجیبی تو خودم حس کردم کمکم کردن پیاده شدم . تو ترسیده بودی رنگت زرد زرد بود و از ترس می لرزیدی. بغلت کردم تا کمی آروم بشی. درد خودمو فراموش کرده بودم نگرانت بودم که تو طوریت بشه. وقتی اونجا یه خانوم بهم گفت خدارو شکر کنید دوتاتون هم سالمید بیچاره راننده. برگشتم دیدم عمو سعیدی سرش روی فرمون ماشینه و از سرش خون میاد. دنیا رو سرم خراب شد. من و تو با آمبولانس بیمارستان رفتیم و بابایی و بابا جون و هادی دایی تا ما ما برسیم اومده بودن بابایی مواظب من بود و بابا جون مواظب تو.
همه تعجب می کردن که چه طور چیزیت نشده. همه تو ماشین از شدت ضربه از هوش رفته بودن به جز تو. از اون همه شیشه ای که شکسته بود و حتی توی کیفم پر خرده شیشه بود حتی تو یه خراش کوچولو نداشتی. همه فکر می کردم من مردم چون ماشین رو که می دیدن باور نمی کردن کسی زنده از توش دربیاد. سید کوچولوی من، تو سالم سالم بودی و من یه ترک کوچولو تو لگن داشتم. ما موندیم و عمو سعیدی رفت و الان بعد 3 ماه هنوز هم که هنوزه تو منتظری عمو سعیدی بیاد دنبالمون.
پسر گلم ما به لطف عمو سعیدی رفت و آمد می کردیم و تو تو ناز و نعمت بزرگ شدی. تو خونه مامان جون بابا جون با هزار ناز بزرگ شدی ولی الان مجبورم انتقالی بگیرم تبریز. برای تو بعد این سخت خواهد بود که هر روز مرند نری ولی پسر کوچولوی من یه خاطره و تجربه تلخ از زندگی داره و دیگه مرد شده. مرد کوچولوی من وقتی این خاطره را خودت می خوانی که بزرگ شدی. بخوان و بدان و دعایش کن.
این هم عکست تو ماشین عمو سعیدی
این هم عکس عمو سعیدی
پسر گلم این هم ماشینی که من و تو به طرز معجزه آسایی سالم از اون بیرون اومدیم
پاییز 93 فصل عاشقانه ها
جاده مرند (پاییز فصل مامانی و بابایی)
عکسای جدید نوه های شریف شریفی
کیانا خانوم - سید رضا - سید مهدی - آیهان - سید پارسا - اسرا - سید امیر
عکس های جدید آیهان
آیهان و باباجون
آیهان در باغ عمه جون
خاله بازی آیهان
آیهان زورو
روز جهانی کودک 93
آشنایی با قرآن
عید غدیر 93
خرداد 93 - جشن فارغ التحصیلی 92-93