آیهان جانآیهان جان، تا این لحظه: 14 سال و 1 روز سن داره

آیهان

خاطراتی از پنجمین سال زندگی آیهان

1399/1/19 9:52
نویسنده : مامان
3,127 بازدید
اشتراک گذاری

عکس دخترم آیهانه قه قهه


31 فروردین 94 تولد سید رضا  و سید امیر

این هم کادوی آیهان


فروردین 94 - اداره خوشگل مامان


14 بدر 1394

خونه باغ بابا جون


28 اسفند 93 جشن تولد اسرا

این هم از کادو و جعبه کادوی اسرا خانوم

این هم جعبه کادوی جشن دندونی کیانا خانوم

سبزه ای که برای آنا درست کردیم


اسفند 93 - مراسم جشن سال نوی مهد کودک در فرهنگسرا

آیهان در نقش کشاورز 

این هم کادو از طرف مهد


اولین برف زمستان 93 

گیفت هندوانه مهد 

خونه بعد از برگشت آیهان از مهد خندونک

گیتار خوش صدای من 

هنر گره زنی قه قهه


پربازدیدترین عکس هفته نی نی عکس آیهان جونم شد. قراره براش جایزه بفرستن.

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

جایزه بالاخره رسید. وای که آیهان چه ذوقی می کرد براش از پست یه بسته آوردن 

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com


آذر 93 - اولین خاطره تلخ آیهان

 

پسر عزیزم آیهان 

امروز برایت از اولین روز آذر 93 مینویسم تقریبا 5 سال است که زیباترین خاطراتت را در این وبلاگ برایت به تصویر می کشم از مسافرتهای زیبایت، از جشن تولدهایت، از روزهای شادت. ولی امروز تلخ ترین خاطره عمر چند ساله ات را برایت می نویسم. همه خاطراتت را به تصویر کشیدم ولی این خاطره که برایت تعریف میکنم به تصویر کشیدنی نیست. اینها را نه برای امروز بلکه برای روزی می نویسم که بزرگ شدی و این روزها رو به یاد نمی آوری. تنها فرد غریبه ای که در کودکیت در زندگی تو بود مردی بود به اسم آقای هوشنگ سعیدی. نه پدر بود نه مادر نه پدربزرگ بود نه مادر بزرگ نه عمو بود نه دایی فقط غریبه بود ولی برای من و تو پدر دوم بود. از وقتی تو نبودی تا زمانی که تو دلم تورو جابه جا می کردم تا این روز من و تو با عمو سعیدی مرند می رفتیم و برمی گشتیم. حدود 7 سال من هر روز با عمو سعیدی رفتم و برگشتم. آیهان چگونه بگویم تا همیشه یادت بماند. ای کاش فیلمی عکسی بود. تو تو ماشین عمو سعیدی بزرگ شدی. اولین روزی که تو رو سوار ماشین عمو سعیدی کردم 6 ماهت بود بعضی وقتا مجبور می شدم تو ماشین شیرت بدم. تو ماشین گریه می کردی، یه بار هم تو ماشین استفراغ کردی ولی عمو سعیدی عین پدر برایم محرم شده بود طوری رفتار می کرد که اصلا متوجه نیست من بهت شیر می دم. با گریه کردنهایت و بی قراری هایت تو ماشین می ساخت و کلمه ای نمی گفت. من و تو جلوی در خونه مامان جون سوار ماشینش می شدیم جلو می نشستیم تا تبریز راحت می رفتیم و سر کوچه پیاده می شدیم. تا دید تو  سنگین تر میشی و نمی تونم جابه جات کنم از اون روز جلوی در خونمون پیاده می کرد. صبح تک زنگ می زد بعد ما می رفتیم بیرون می دیدیم جلوی در منتظره ما رو سوار می کرد و تا در خونه مامان جون میاورد. هر کی به من می گفت سختت نیست هر روز تبریز می ری برمی گردی خندم می گرفت می گفتم نه. عمو سعیدی جایی برای خستگی ما نمی ذاشت. یه پارچه رو شیشه می کشید که آفتاب رو صورتت نیفته. تو هم راحت می خوابیدی و تا تبریز خستگی در می کردی. وای که چه روزایی بود. زندگی چقدر آروم بود. هر روز که نمی تونست بیاد من هم مرخصی می گرفتم یا اگه مرند بودم خونه مامان جون می موندم بهم می گفت من نیستم شما هم نیایین با ماشینای بیرون سختتونه. هر وقت من می گفتم من فردا نیستم به مسافرهای همیشگیش می گفت من هم فردا نیستم. وقتی دو سالت تموم شد و زمان شیردهی من تموم شد دیگه من خونه مامان جون نمی رفتم. عمو سعیدی تو رو از خونه مامان جون برمی داشت  به من می گفت خودتو اذیت نکن جلوی دانشگاه بایست من تو رو از اونجا برمی دارم. تو رو با هزار ترفند سرگرم می کرد تا اونجا گریه نکنی. همیشه بیچاره تو ماشینش شکلات داشت تا گریه می کردی با اون مشغولت می کرد تا اینکه بزرگتر شدی و کاملا بهش عادت کردی. جلوی دانشگاه که سوار می شدم می دیدم همه می خندن می فهمیدم باز سر به سر تو گذاشتن و تو یه چیزی گفتی. تو خسیس بازی در میاوردی و اونا می خندیدن. هر کاری می کردن بهشون چیزی بدی و تو نمی دادی و یه حرف شیرین می گفتی و باعث خنده اونا می شدی. صبح موقع سوار شدن سلام که می دادی می گفت سلام سلام سلاملار سنی ساخلاسین.

کوچولو که بودی تا پیاده می شد می رفتی پشت فرمون می نشستی اون هم می خندید و موقع سوار شدن بهت می گفت می خوای بشینم تو برون تو هم باورت می شد که می تونی ماشین برونی. همیشه قسم می خورد که منو اندازه دختراش دوست داره و آیهان با نوه هاش هیچ فرقی براش نداره. هر چی بگم و بنویسم کم گفتم. هر چقدر بنویسم تا این خاطرات را فراموش نکنی کار بیهوده ایست چون بزرگ که بشی همه این روزها از یادت خواهد رفت. وقتی این وبلاگ را به عنوان دفتر خاطراتت ورق می زنی و می خوانی بدان مرد بزرگی تو زندگیت بوده که همیشه باید برایش دعا و رحمت بخوانی چه طور که مادرت تا آخر عمر خوبی های او را فراموش نکرده و برایش هر روز فاتحه خواهد خواند.

اول آذر 93 عمو سعیدی طبق معمول اومد دنبالمون. هوا تاریک بود حدود ساعت 7 بود نزدیک صوفیان بودیم لاستیک های عقب ماشین کهنه بود و هی پشت ماشین تو جاده می لغزید. عمو سعیدی هم نگران و آروم رانندگی می کرد. تو هم خوابیده بودی. در عرض یک ثانیه دنیا سیاه شد دیگه هیچ چی ندیدم تا اینکه دیدم از خواب بیدارم می کنند. وقتی چشاممو باز کردم فهمیدم تصادف شدیدی کردیم. زانوهام و کمرم درد زیادی داشت. پسر گلم بدترین لحظه عمرم زمانی بود که بغلم را نگاه کردم دیدم تو نیستی فکر کردم اتفاق بدی برایت افتاده بلند داد زدم من بچه همراهم بود من بچه همراهم بود. مردمی که جمع شده بودن کنارمون گفتن نترس زندست پایینه داره تورو صدا می کنه. انگار دوباره متولد شدم. یه قدرت عجیبی تو خودم حس کردم کمکم کردن پیاده شدم . تو ترسیده بودی رنگت زرد زرد بود و از ترس می لرزیدی. بغلت کردم تا کمی آروم بشی. درد خودمو فراموش کرده بودم نگرانت بودم که تو طوریت بشه. وقتی اونجا یه خانوم بهم گفت خدارو شکر کنید دوتاتون هم سالمید بیچاره راننده. برگشتم دیدم عمو سعیدی سرش روی فرمون ماشینه و از سرش خون میاد. دنیا رو سرم خراب شد. من و تو با آمبولانس بیمارستان رفتیم و بابایی و بابا جون و هادی دایی تا ما ما برسیم اومده بودن بابایی مواظب من بود و بابا جون مواظب تو.

همه تعجب می کردن که چه طور چیزیت نشده. همه تو ماشین از شدت ضربه از هوش رفته بودن به جز تو. از اون همه شیشه ای که شکسته بود و حتی توی کیفم پر خرده شیشه بود حتی تو یه خراش کوچولو نداشتی. همه فکر می کردم من مردم چون ماشین رو که می دیدن باور نمی کردن کسی زنده از توش دربیاد. سید کوچولوی من، تو سالم سالم بودی و من یه ترک کوچولو تو لگن داشتم. ما موندیم و عمو سعیدی رفت و الان بعد 3 ماه هنوز هم که هنوزه تو منتظری عمو سعیدی بیاد دنبالمون. 

پسر گلم ما به لطف عمو سعیدی رفت و آمد می کردیم و تو تو ناز و نعمت بزرگ شدی. تو خونه مامان جون بابا جون با هزار ناز بزرگ شدی ولی الان مجبورم انتقالی بگیرم تبریز. برای تو بعد این سخت خواهد بود که هر روز مرند نری ولی پسر کوچولوی من یه خاطره و تجربه تلخ از زندگی داره و دیگه مرد شده. مرد کوچولوی من وقتی این خاطره را خودت می خوانی که بزرگ شدی. بخوان و بدان و دعایش کن.

این هم عکست تو ماشین عمو سعیدی

این هم عکس عمو سعیدی

پسر گلم این هم ماشینی که من و تو به طرز معجزه آسایی سالم از اون بیرون اومدیم



پاییز  93 فصل عاشقانه ها

جاده مرند (پاییز فصل مامانی و بابایی) 


محرم 93


عکسای جدید نوه های شریف شریفی 

کیانا خانوم - سید رضا - سید مهدی - آیهان - سید پارسا - اسرا - سید امیر


 عکس های جدید آیهان

آیهان و باباجون

آیهان در باغ عمه جون

خاله بازی آیهان 

آیهان زورو


روز جهانی کودک 93


آشنایی با قرآن


عید غدیر 93


 خرداد 93 - جشن فارغ التحصیلی 92-93

پسندها (6)

نظرات (20)

عاطفه
17 آبان 93 13:23
اگه خواستی قالب وبلاگتو عوض کنی یا دکمه بالابر قشنگتری برای وبلاگ آیهان بزاری به وبلاگ من سری بزن
آتنا
17 آبان 93 16:02
عزیزم چه عکسهای پاییزی قشنگی ممنون
مامان
پاسخ
ممنون
لیلا
19 آبان 93 10:20
خوشگل و ناز و مامانی... خیلی عکسات قشنگن عزیز دلم...
مامان
پاسخ
مادر بزرگ
22 آبان 93 14:12
سلام غزیزم کیفیت عکسها بوبند
مامان
پاسخ
نمره املای شما چند می شد؟ تو یه جمله چند تا غلط. شوخی کردم چشاتون خوب دیدن آخه عکسای اصلیشو ندیدین ببینین چه قدر زیبا بودن حجم عکسا 13 مگابایت بود. ببینین 13 مگا بایت تبدیل بشه به 200 کیلو چقدر کیفیتش خراب میشه
فریبا
23 آبان 93 13:46
پارتی بازی نکن رو عکسای مهد هم یه ذره کار کن فکر کن وب آیهانه راستی عکس پاییزی اولی خیلی قشنگه برا عکسای ما هم یه دستی بکش شعر آیهان راجع پاییز رو وب مهد هم بذار شعر رو ما یاد دادیم کیفشو دیگرون ببرن بابا انصافت کجاست فقط پاییز رو بذار تو زمستون اون یکی رو می ذاری فداش شم که همیشه نازه و خوش عکس
مامان
پاسخ
وا خواهر رو عکسای آیهان کار نکردم. عین عکسای مهد فقط حجماشونو کم کردم و رو وب آپلود کردم. چشم حتما شعر هم برا وبلاگتون می ذارم
✿مامان عاطفه✿
25 آبان 93 9:16
سلام خواهش می کنم خوب شد هنوز جایزه ندادن فکر نکم بدن چون شاید دو ماهم بشه و هنوز خبری نیست تبریک آیهانم برنده شده همینشم شیرینه نه
مامان
پاسخ
بله عزیزم. من که خیلی از برنده شدن آیهان خوشحال شدم. الان به من زنگ زدن و آدرس پرسیدن. قرار شد شنبه جایزشو بفرستن. جایزه واقعا دستم رسید بهت خبر می دم تو هم پیگیر جایزت باش. بی خود که پسرامون برنده نشدن
مامی آریا
26 آبان 93 14:01
پست آشپزی چرا خالیه؟ کی قراره عکسای آشپزیتو بذاری؟ خیلی دلم می خواد ببینم بعد این همه هنرمندی کار آشپزیت چه جوریه؟ من منتظرم
مامان
پاسخ
قربونت برم که این همه کارهای منو دنبال می کنی. عکسای جدیدت هم خیلی خوشگل بودن. عکسای آشپزیم کامل نیستن. دوست ندارم هر روز به خاطر دو سه تا عکس هی معطل بشم. هر موقع کمی کامل تر شد یه تعدادشو می ذارم . بعد با هر آشپزی عکس جدید برات می ذارم. عزیزم تو دیگه خیلی منو شرمنده می کنی. ممنون
✿مامان عاطفه✿
16 آذر 93 15:19
سلام جایزه امیر رسید اونقدر کوچولو موچولو بود ولی امیر حسین که خیلی دوسش داره آیهان را ببوس
مامان
پاسخ
مبارکه
مامان نوشین والناز
22 آذر 93 19:22
_______@@@________@@_____@@@@@@@ ________@@___________@@__@@@______@@ ________@@____________@@@__________@@ __________@@________________________@@ ____@@@@@@___وبلاگت خيلي قشنگه______@@ __@@@@@@@@@__@@@@@@@_________@@ __@@____________منتظر حضور گرمت_______@@ _@@____________@@@@@@@@@@_____@@ _@@____________ هستــــــــم ___@@@ _@@@___________@@@@@@@______@@ __@@@@__________@@@@__________@@ ____@@@@@@_______________________@@ _________@@_________________________@@ ________@@___________@@___________@@ ________@@@________@@@@@@@@@@@ _________@@@_____@@@_@@@@@@@ __________@@@@@@@ ___________@@@@@_@ ____________________@ ____________________@ _____________________@ ______________________@ ______________________@____@@@ ______________@@@@__@__@_____@ _____________@_______@@@___@@ ________________@@@____@__@@ _______________________@ ______________________@ میای لینک کنیم اگه موافقی خبرم کن
امین
2 دی 93 16:30
آیهان جون خیلی خوشگلی . ماهی دوست دارم آیهان جووووونم
مامان
پاسخ
لطف دارین ممنون
امین
6 اسفند 93 8:30
خووووووووشگلمی آیهان جوووونم
مامان
پاسخ
aloneboy
6 اسفند 93 8:31
شما با اجازه کی عکس خونه آبای منو گذاشتی تو وبت ؟؟؟؟؟؟؟ هان ؟؟؟؟؟؟؟
مامان
پاسخ
با اجازه بزرگترا دیدم شما بچه این ازتون اجازه نگرفتم
مادر بزرگ
6 اسفند 93 8:31
سلام وب خوبی دارید خوشحال میشم به ما هم سر بزنید لینگ کردم دوست داشتید شما هم لینگ کنید ممنونم
مامان
پاسخ
عزیزم من دوستامو نمی تونم لینک کنم چون وبم خیلی شلوغه. ولی زود زود بهتون سر می زنم. خیلی لطف دارین شما
امین
6 اسفند 93 8:43
خووووووووشگلمی آیهان جوووونم
پریسا
6 اسفند 93 9:04
خدا نی نی شما رو هم حفظ کنه ان شاالله به ما هم سر بزنید
فروشگاه تاجرونیزی
6 اسفند 93 10:19
آیهان جون وبلاگت و مخصوصا عکس ها بی نظیر بودند. آفرین به مامانت که این قدر با سلیقه هستند. خدا نگهتون داره. هزار ماشالله.
aloneboy
14 اسفند 93 8:08
الحق ک پسرعموی خودمه .... خدا رحمتش کنه عمو سعیدی رو // آیهان بالامو ببوس از طرف پسرعموش
سارا مامان رزا
18 فروردین 94 8:39
سلام عزیزم . میبخشی دیر اومدم برای درج نظر تو وبلاگت همه رو بذار گردن مشغله کاری چند وقت پیش که اومدم خاطره تلخ تصادفتون رو خوندم خیلی متاثر شدم. ایشالا که آخرین خاطره تلختون باشه . آقای راننده هم خدا رحمتشون کنه. امروزم که اومدم تا 14 به درتونم دیدم خوش گذشته خیلی خوشحال شدم. آیهان به داشتن مادر هنرمند و عاشقی مثل تو باید افتخار کنه. ایشالا همیشه شاد و عاشق و تندرست زندگی خوبی داشته باشید. برای
مامان
پاسخ
قربونت برم سارا جون خیلی لطف داری. انشالله رزا جون هم در سایه پدرو مادر نازش خوشبخت باشه
رویــــا
23 خرداد 94 9:22
سلام نازیم وقتی خبر تلخترین روز تصادف رو خوندم مو به بدنم سیخ بود خدارو شکر که سالم و سلامت بودین و صدهزار مرتبه شکر که ایهان هیچیش نشده بود که عمو سعیدی رو بیامرزه واقعا مرد شریفی بودن عزیزم خودتو اذیت نکن و بزار پای قسمت خداییش عکسای ایهان محشرن گلم دست گلت درد نکنه از دیدنشون روحیه گرفتم
مامان
پاسخ
وای خانومی چه با حوصله وبلاگمونو ورق زدی. ممنونم ازت به خاطر حوصله و لطفتون. دست گل و چشمای نازتون درد نکنه.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیهان می باشد